نتایج جستجو برای عبارت :

ثبت نام تمااااام

بسم رب المهدی...
 
 پروانه های سوخته / ۳
رقیه جان! وقتی روضه ات را مرور میکنم، یک سوال با یک دنیا اندوه تمااااام زوایای ذهنم را پر میکند...خودت بگو:  آیا تو هوای دیدن بابا را کرده بودی، یا بابا هوای دستان کوچک تو را؟
 
سوم_محرم_۱۴۴۱
 
به احتمال زیاد همین روزا به ابوالفضل جواب مثبت بدم 
و در این وبلاگ رو برای همیشه ببندم
و تمااااام گذشته ام رو بریزم دور ...
خود ابوالفضل در لحظه زندگی میکنه 
باید باهاش همراه بشم و به جای زندگی در گذشته و در آینده ، در لحظه زندگی کنم و حسرت چیزایی که گذشت رو نخورم
و فکر کنم ابوالفضل بتونه بهترین معلم من در این راه باشه ...
 
سعی کردم آینده رو عوض کنم ... اما چیزی که قرار نیست اتفاق بیفته ، نمیفته
 
سخته اما شدنیه
این وبلاگ ...
تمام زندگی من توی این وب
امشب داغونم... خیلی داغون 
انگار که تمااااام دنیا خراب شده روی سرم... ولی گریه ام نگرفت.. نمیدونم چرا گریه ام نمیاد... درعوض تا دلت بخواد خندیدم، انقد که دوستام نگرانم شدن.. رفتن واسم آرام بخش آوردن.. باورت میشه!؟ 
امشب حال اون شبی و دارم ک فهمیدم عاشق شدی... همون شب با همون استوری لعنتی فهمیدم! 
اون شبم خیلی خندیدم عین امشب یادمه دقیقا...
انقد حالم بد شد که قید ادبیات 3 واحدی و زدم... اون شبم فقط میخندیدم ولی کسی نفهمید خندم از درده نه از سر سرخوشی
امش
امشب داغونم... خیلی داغون 
انگار که تمااااام دنیا خراب شده روی سرم... ولی گریه ام نگرفت.. نمیدونم چرا گریه ام نمیاد... درعوض تا دلت بخواد خندیدم، انقد که دوستام نگرانم شدن.. رفتن واسم آرام بخش آوردن.. باورت میشه!؟ 
امشب حال اون شبی و دارم ک فهمیدم عاشق شدی... همون شب با همون استوری لعنتی فهمیدم! 
اون شبم خیلی خندیدم عین امشب یادمه دقیقا...
انقد حالم بد شد که قید ادبیات 3 واحدی و زدم... اون شبم فقط میخندیدم ولی کسی نفهمید خندم از درده نه از سرخوشی
امشبم
 
 
این عکس میتونه تمااااام حالمو بیان کنه....
با این که آیین دادرسی مدنی رو ۱۵ و نیم شدم و افتضاااااح بود
با اینکه کیفری رو هم به همین منوال امروز گند زدم...
با اینکه تموووم شبو بیدار بودم...و ساعت ۵ تازه خوابیدم...و ۷ بیدار شدم...
اما هییییچ مهم نیییییس...
مهم اینه که من تقریبا به همین حال از دانشکده زدم بیرون و اومدم خونه!
+خیام عزیزم که بعد از امتحان کل راه به یادش بودم و این شعرش همش به بهانه های مختلف و خوانش های مختلفی تو دهنم بود؛ میگه:
از دی که
خیلی پیچیده نیست؛ ساختن معجزه رو می‌گم.
به سادگی چند شاخه مریم و یه شاخه ارکیده‌ی بنفش می‌شه یه معجزه ساخت.
می‌شه یه آدم رو از عمق فکرهای تاریک و درهم گره خورده بیرون کشید و تمام افکارش رو عوض کرد.
هیچ معجزه ای بالاتر از این هست؟ اینکه حال یه آدمو عوض کنی رو می‌گم!
به نظر من که خیلی بزرگه
مثل همین امروز که پر از درد جسمی و روحی پشت میزم بین پرونده‌های بی رنگ و لعاب دفن شده بودم و دستای لرزون یه پیرمرد یه دسته‌ی بزرگ گل مریم با یه شاخه ارکید
1. وایی دیشب چرا انقد شب بود؟ :| نصف پرام ریخت تا برسم خونه.
2. تازه برقا هم رفت :| و نصفه مونده پرامم اون موقع ریخت. تازه چراغ قوه هم پیدا نمی کردم و مث این دهه شصتیا رفتم زور زورکی از بین کلی لالوها شمع پیدا کردم. انقد شمعه ترسناک بود. ترسیدم دینامیکی دینامی دینامیتی چیزی بشه حالا بمیرم :| 
بعد تو تراس مانتوم خیس بود گذاشته بودم خشک شه. بعد باد میومد لباسه به درازا اویزوون شده بود شبیه گوشت گاو شده بود، خدایا موقع برق رفتن از این خلاقیتا نزن عجایب خ
هر وقت حس میکنی...در این نقطه از تاریخ دیگه صبرت تمااااام میشه...خدا بهت نشون میده آستانه صبرآدمی بسیار بالاتر از این صحبتاس...
۴ شبه دارم بهش میگم ببین من این موقع رو وقت دارم واسه تایپ کردن...نمیتونم شبا بیدار بمونم.سر درد میگیرم..تا اخر هفته وقت داریما...
لطفا سریع تر این عکسایی که قراره واسه گروه تایپشون کنم واسم بفرست...
اولش میگه اوکی اوکی...
و بعدش دیگه سین نمیکنه...
میگه ببخشید درگیرم...شوهرم فلان ...افطار فلان...سحر فلان
میگم میخوای خودم پیاده
داستان از اونجایی شروع شد که دوست بنده چن سال پیش یه شخصی برای ازدواج بهش معرفی میکنن که از قضا اون پسر کسی بوده که دوستم یبار تو بسیج دانشگاه دیده بوده و ازش خوشش اومده بوده.
حالا بر حسب اتفاق از طریق یه واسطه همون پسر به این خانم که دوست بنده باشه معرفی میشه.
یادمه دوستم از شدت خوشحالی بهم زنگ زد و ماجرا رو گفت.
قرار شد اول با اس ام اس کمی باهم آشنا بشن بعدشم ادامه ماجرا
اونها حدود چن ساعتی با هم چت میکنن تا اینکه خانواده دختر میگن که چه معنی دا
اینجا را گذاشته بودم برای روزهای خوب زندگی ام ... 
منتظر بودم سوت پایان دردهایم زده شود و از زمین تا آسمان را فرش لبخند پهن کنم و برایتان بنویسم از قلبی که لبریز از عشق و خوشحالی ست ؛ اصلا حواسم نبود به « و لقد خلقنا الانسان فی الکبد » !‌
حالا اما آمده ام بنویسم از تنهایی این روزهایم، از لحظاتی که مینشینم و از دیوار سفید روبه رویم میخواهم تمام اتفاقات گذشته را برایم بازخوانی کند...
به گلدانهای پشت پنجره میگویم برایم از روزهایی بگویند که صدای خ
ما تمااااام دیروز رو مشغول شیرینی پختن برا عید بودیم. البته من کار دسته جمعی و یدی رو دوست دارم، ولی خب دیگه چون شبش خیلی دیر خوابیده بودم، آخراش داشتم از حال می رفتم. امروز هم ارائه ای که هفته پیش کنسل شد رو باید می دادم، بعد من نفر چهارمی بودم که باید ارائه می دادم، با این وجود استرس داشتم. صبح  کلاس داشتیم از ساعت 7 همینجور هر دو دقیقه یکبار بیدار میشدم ساعتو نگاه میکردم. خیلییییییم خوابم میومد. بعد تا وارد کلاس شدم، استادمون گفت اگه اماده ا
 
 
 
سلام!
احتمالا خیلی هاتون دیگه فیلم Gravity  محصول 2013 رو دیدید اما بازم بهتره بگم که کمی لو میدم داستان رو اینجا..مدتها توی لیستم بود ولی کشش دیدنشو نداشتم میدونید که فیلم های مربوط به فضا یک حوصله ی خاصی رو میطلبند و یکم با طبع مایی که نسل عجله و فوریت هستیم حتی در زمینه لذت،شاید جور نباشند.
به هرحال حوصله ای ایجاد شد و فیلم رو دیدم..فیلم خوبی بود از نظر جلوه های ویژه و باورپذیری بازی ها و اوج و فرود لحظات و شاید خیلی ها این فیلم رو کاملا رئال و
چهار و نیم ساعت یه ثبت نام لنتی طول کشیددددددددددددد :|
حالا شما مسافت رفت و برگشت و دید زدن خوابگاهو فراموش کنید :|
منم هی از این پله به اون پله از انتشاراتی دانشگاه ب کافی نت از کافی نت به سایت دانشگاه از سایت به اتاق کنترل سلامت
از پیش دکی به محل ثبت نام اصلی که فرمارو تحویل میگرفتن و بعدم بخش فرهنگی و یه ستاره ی گنده که خورد بالای برگه 
بخش فرهنگی من  و دختره گفت :
تو رو که حتماااااا میگیرین (منطورش برای شرکت تو بخشای فرهنگی دانشگاه و کارای ب
هوالرئوف الرحیم
همه چیز یک "آن" داره. یک لحظه قبل و یا یک لحظه بعد، وقت اتفاق افتادن یک امر نیست. همه چیز زمان داره. همه چیز قانون داره. و باید اراده ی خالق باشه تا ان "آن" برسه و آن اتفاق به وقوع بپیونده.
رضوان؛ درست روز اول 38 هفتگی به دنیا اومد. از اولش گردن می گرفت. یک هفته به 4 ماهگی اجسام رو به دست گرفت. از همون موقعها ارتباط برقرار کرد و خندید. 4 ماهگی به قلقلک زیر گلو هم ری اکشن نشون داد و غش کرد از خنده. 7 ماهش شروع شده بود که دیگه بدون نقص می نشس
جسارت نه گفتن نداشتم مکافات شد
امیدوارم این قصه اخرین قصه ای باشه که از نداشتن جسارت نه گفتن تو زندگیم ثبت میشه  
مهارت نه گفتن بهرام پور ویدیو هایی هست که در این زمینه بهم پیشنهاد شده
این روزها محیط های کاریم مکررا به من یاداوری می کند که این مهارت را یاد بگیرم
بریم سر خاطرمون ؟
بسم الله الرحمن الرحیم
من توی کلاس های موسسمون درخواست مرخصی داده بودم بعد از طی یکی دو تا خان موافقت نسبت به مرخصی اعلام شد .
علتش این بود که دچار کمبود زمن شده بو
نوروز سال 1396
یکی از به ظاهر کسل کننده ترین ولی بالواقع دلچسب ترین نوروز های زندگیم بوده
 
اخرای اسفند 96 خسته و کلافه از همه ی تلاش هایی که به نتیجه نرسیده بود 
شبیه اون اهنگی که میگه 
همینجوری دارم میرم پایین انگار افتادم توی شیب
بعضی میگن اگه همینجوری بری ممکنه دیوونه شی 
کلافه و ناراحت 
وقتی با تمام وجودم تشنه ی معرفت خدا بودم 
تشنه ی اینکه ساز و کار جهان را بفهمم و عدالت را پیدا کنم 
برای اولین پا گذشتم به مرکز مشاوره ی مذهبی نارون 
رفتم ک

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها