نتایج جستجو برای عبارت :

داغان

 
ماشین سبز لجنی با شیشه های دودی از سر کوچه پیدا میشه. به خاطر تاخیر ده دقیقه ایش با توپ پر میرم سمت ماشین که
میبینم صندلی جلو یه جعبه بزرگ پر خرت و پرته. یه اخم میکنم و جیغ جیغ کنان در عقب رو باز میکنم و میگم :
_اینا چیه جلو گذاشتی؟!اه...من میخوام جلو...
دهنم باز میمونه.
آقای غریبه با لبخند میگه :
_بفرمایین.
 چشام گرد میشه و ناخوداگاه با خنده و جیغ میگم:
_وای اشتباه گرفتم
تند تند دست کیم رو میگیرم و بدو بدو کنان میرم تو خونه.اونجا قشنگ میخندم.بلند :)
چ
حسن ختام این‌هفتهٔ درب و داغون، فقط و فقط طلا گرفتن آنه میتونست باشه که به‌اندازهٔ قبولی رشته‌ای که میخوام، خوشحالم کرد و اصلاً نمیتونم حتی توصیفش کنم که چقدررررررر امیدوار شدم و خوشحال شدم براش۸_____۸ خیلی زیاد. یعنی قشنگ میتونم بگم این خبر، اون هفته رو شست و برد پایین.بعد تصمیم گرفتم این‌هفته رو به‌خودم تلقین کنم که قراره خیلیییی خوب باشه. 
حالا آخر هفته میام میگم که دقیقا چه تاثیری داشت این:دی اگرچه این‌هفته هم پتانسیل داغان بودن رو دا
حالا اون‌طوری نگا نکن منو. مام همیشه انقدر درب و داغان و زوار در نرفته نبودیم که. روزای سلامت و عافیتم داشتیم. نه روزگار بد تا کرده نه هیچی. خودمون بد تا کردیم. حقیقتش الانم تو روزای سلامت و عافیتیم هنوز یجورایی، منتهی عینکمون سیاه شده، دلمونو غبار گرفته... 
ولی شما اون‌‌طور نگا نکن... بخاطر خودت میگم... 
بچه که بودم ابتدایی اینا کلاس زبان میرفتم ... از سوپرمارکت در اومدم یهو سه تا خانوم دیدم یکیش اشنا میزد منم نگاه میکرد معلم زبانم بود ... بد پیر شده بودا ... داغان :|
♧♧♧♧♧♧♧♧♧♧♧♧♧♧♧♧♧♧♧♧♧♧♧♧♧♧
بهش پیام دادن : عاشقتم بای 
میگیم این چیه؟ کیه ؟ چه خبر؟
میگه به من چه ؟ خط به اسم چنگیز 
اقا ما غلط کردیم برات خط گرفتیم ؟:|
تو داری از خط استفاده میکنی بعد چون خط به اسم من به من پیام دادن ؟ :|
 
در طول این سال ها  وقتی مامان بعد از نبرد یک تنه با کار خانه کم می آورد و در رخت خواب می افتاد و ما هم گیج و سرگردان دنبال زودپز و هاون و ادویه و گوشت خورشتی و سبزی سوپ و آش و... می گشتیم و هر ثانیه دعا می کردیم مامان زودتر خوب شود تا از این اوضاع داغان و شلم شوربا نجات پیدا کنیم.دقیقا همان لحظه ها با هم تصمیم می گرفتیم که از این به بعد هر کدام گوشه ی کاری را بگیریم تا به آن اوضاع نیفتیم.دو سه روز اول خوب پیش می رفت و بعد دوباره و دوباره  از زیر کار در
دلم می‌خواهد برایت بمیرم...برای این حجم از عشقی که بین تو و پرودگارت موج می‌زده است...برای  قشنگی هایت که آدم را دیوانه می‌کند...
برای تو که از مدل‌ت خوشم می‌آید...برای این که در عین حالی که در آمریکا، مهد افکار سکولاریست بوده‌ای، خدای دلت را هیج وقت گم نکرده‌ای...
برای این که چمران بودن‌ت را فراموش کردی  ...و خودت را بابای همه ی بچه های جبل عامل کرده ای...
این هوای گرفته و داغان ، عجیب یکی مثل تو را کم دارد...
به بهانه ی سالگر شهادت‌ش...
#شمران_دلم
این روز ها و این شبها رفیق بسی داغان است ...
باز با همسرش به مشکل خورده و اصلا شرایطش خوب نیست ...
برای رفیق ، برای خانوادش ، برای من ، برای خانوادم ، دعا یادتون نره ...
ما اینجا ، در شب ۲۱ رمضان ، در شب قدر ، مشغول آماده کردن سند یک ساله ، همراه با چاشنیِ قرآن و دعای جوشن کبیر ...
اینجا پشتبام منزل پدریِ رفیق ، مجلسی برپاست ...
انشاالله دعاگویتان هستم ...
+ یاد شعر های گذشتم افتادم ...
خستگی، درماندگی، اعصاب خورد ....
حس و حال من است در این لحظه ای که در ترافیک سنگین جاده ی چالوس حبس شده ایم و اعصاب همه گیمان بی نهایت خراب است.  
من که از دل درد سر گذاشته ام بر صندلی مقابلم و تا می توانم سعی میکنم اعصاب خرابم را به صندلی منتقل کنم انگار با این فشار ها آبی از آب تکان می خورد گه گدار از درماندگی اشک می ریزم چون می دانم اطرافیانم دلیل اعصاب خراب مرا نمی دانند و شک ندارم که اگر با آنها مطرح کنم اعصابم از همینی که هست داغان تر خواهد شد
379نشسته ایم روبه روی تلویزیون و هر کدام مان سرمان به جایی گرم است. من به لپ تاپ ور میروم تا بخشهای مهم پی دی اف را هایلایت کنم. صدای فردوسی پور و علی پروین و آقای حشمت یک ریز از توی تلویزیون بیرون میریزد و او حواسش را شش دانگ داده به آن صداهای درهم برهم. صداهایی که از توی شان حرف و نقلهایی نوستالژیک، درباره جام جهانی فوتبال به گوشم میخورد. حالا نه اینکه خیال کنید من آدم فوتبالی هستم یا برایم مهم بود که ایران چه سالی اولین بار توی جام جهانی رفته،
می‌خواستم امشب یه پست طولانی درباره کشفیات جدیدم از مدرسه بنویسم، درباره تولد خواهر جان و انیمه ای که دارم تماشا می کنم، از کشفیاتم درباره سه تا دوست و کلی چیز دیگر...
ولی بدبختانه حالم به قدر مرگ خراب است. سرمای وحشتناکی خورده ام و فقط به قدر همین چند خط انرژی دارم. همه کارهایم و کتاباهایم عقب افتاد و این یکی هم .... پس...گومنه میناسان.(ببخشید همگی)
فقط خواستم این هفته هم ستاره ای آن بالا روشن کرده باشم.
لطفا برایم دعاع کنید که یا امروز خوب بشوم ی
با توجه به این که killshotامینم مغزم را قرق کرده و مدام در سرم پلی میشود بازهم می‌خواهم اسلیپنات گوش کنم اما نمیتوانم...گوشهایم به شدت حساس شده و درد میگیرد...بعد از دوماه که هنزفری گذاشتم و متال پلی کردم از شدت شوک به سرفه افتادم میخواهم قدرت موسیقی متال را به رخ بکشم.آلبوم جدید فاکینگ اسلیپنات آمد و فاکد می...
ماسک جدید کوری تیلور هم فاکد می ...خودش گفته بود که ماسک جدید من آماده شده که اعصابتان را بگاید:)واقعا ماسک اعصاب خورد کنی است فقط نمیتوان
امروز برای اولین بار از رمز پویا استفاده کردم... با خودپرداز فعالش کردم. اپش رو نصب کردم و باید بگم که خوشم نیومد. برای منی که کُندم یک دقیقه فعال بودنِ این رمز عصبی کننده است! از قدیم گفتن که عجله کار شیطان است. بلی ؛)
چرا نباید بتونن امنیتش رو تامین بکنن؟! چرا آخه!
با ذوق غیرقابل وصفی رفتم که نت بخرم و از دست این دیتای باتری خور راحت شم که خورد تو ذوقم. فکر کن بسته ای که همیشه می خریدمش دیگه وجود نداره به جاش با همون قیمت می تونم از بسته ای استفاده
تو ماهی و من ماهی این برکه کاشیاندوه بزرگی است زمانی که نباشیعلیرضا بدیع::من سفره‌ی صبحانه و تو نان لواشیاندوه بزرگی است زمانی که نباشیجانم به فدای تو و آن جسم ظریفتاز عطر دل‌انگیز تو و حجره‌ی کاشیمی‌رقصد و مست است و خمیر تو به دستشدر طبخ تو شاطر کند، ای جان چه تلاشی!از وزن تو کم کرد و به حجم لبت افزودباری! که به یک بوسه بگردی متلاشیگفتی که مقصر خود آرد است به من چه!یا می‌خورد آب این غلط از شاطر ناشیدر متن تمام جلسات از تو سخن بودکیفیت داغان
امروز تا حدی داغان(همون داغون خودمون) بودم که یهویی 7 تا قرصو با هم خوردم اونم قرصای قوی در حالی که ناشتا بودم
حالا اولش که حالم بهم میخورد بعدشم که کلا از هوش رفتم... یعنی خدا به دادم رسید
الان پیش خودتون میگین این روانیه یا هر چیز دیگه ای... ولی اگه یذره موقعیتمو میدونستین درکم میکردین
توی وب اصلیم هیچی نمیگم هیچی
ولی خب باید از بهار جان یه عذرخواهی بکنم(گرچه اینجا رو نمیبینه) «مهربون قول داده بودم امروز پست بزارم ولی خب ببخشید نمیتونم متاسفم.
1)هر موقع سرم زیاد تو گوشی بود مامانم میگفت الهی بسوزه این گوشیت:|
خدای عزیزم هم  که بقیه دعاهای مادرمو درباره ی من تقریبا نادیده میگرفت واسه اینکه دل مامانم نشکنه سریعا این دعاشو بر اورده و کرد گوشی نازنینم  داغان شد..به همین راحتی
خلاصه مراقب دعا های پدر مادراتون باشید..
یه هفته ای هست گوشی ندارم و به زور دارم ترک میکنم گوشی  و نت رو ،امیدوارم زود تر درست بشه!
این اتفاق هم دقیق زمانی افتاد که کار فوق واجب با نت داشتم و دارم:|
2)این روزا به این نت
وقتی خسته ام و داغان ، و از یک بیرونِ پر هیاهو به آرامش خانه پناه می آورم ، با لبخند گرمی مواجه می شوم که ارزشش وصف ناشدنی است . یک نفر هست که در کنارش می توانم غصه هایم را فراموش کنم . اما گاهی غصه ها هردویمان را احاطه کرده است و سنگِ صبور بودن تبدیل می شود به یک دورِ باطل . یک نفر باید از خودگذشتگی کند و این دور باطل را بشکند .دیر وقت بود که به خانه رسیدم . همه خواب بودند . جز یک نفر که به انتظار نشسته بود . نه به انتظار یک لبخند ، یک محبت و یا یک آغوش
وقتی خسته ام و داغان ، و از یک بیرونِ پر هیاهو به آرامش خانه پناه می آورم ، با لبخند گرمی مواجه می شوم که ارزشش وصف ناشدنی است . یک نفر هست که در کنارش می توانم غصه هایم را فراموش کنم . اما گاهی غصه ها هردویمان را احاطه کرده است و سنگِ صبور بودن تبدیل می شود به یک دورِ باطل . یک نفر باید از خودگذشتگی کند و این دور باطل را بشکند .دیر وقت بود که به خانه رسیدم . همه خواب بودند . جز یک نفر که به انتظار نشسته بود . نه به انتظار یک لبخند ، یک محبت و یا یک آغوش
از حرف زدن راجع به خود بدون کنار زدن پرده ها می ترسم. شاید چون نمی خواهم دردهایم ارزششان را با شنیده شدن از دست بدهند.
همیشه کسی آنجا بوده؛ در پس سرم که بنشیند به پای تک تک حرفها و ناله هایم. کسی که لوسم کند، خیلی خوب درکم کندو بگوید افسرده ای و به توجه نیاز داری. حق را، تمام و کمال به نامم بزند و آخر سر هم من با لبخند رضایتمندم به زندگی اش پایان دهم.
حالا که فکر می کنم همیشه برایشان از خاطرات خوشم می گفتم؛ از بعداظهرهای گرم.
 هرچند که شهر مثل بیم
 
۱.من مسعله اینکه ی جای درست و حسابی برای آرشیو کردن اهنگ هام داشته باشم خعلی وقته ک ذهن منو ب خودش مشغول کرده! حالا ک تقریبا دیگ سیستم خودمو دارم دلم میخواد ی کانال بزنم و اونجا آرشیو شون کنم. شاید چهارتا آدم دیگ هم خوششون اومد و از طرف دیگ خیلی دلم میخواد اکانت اسپاتیفای بخرم. یعنی خعععلللیییااااا! ولی خب خودم باید پولشو بدم و در اون حد الان پول ندارم. یس. ای نور هو مانی:/
۲. با پونه داره کارمون دوباره راه میفته امیدوارم نتیجه ها ک اومد بچه دا
خدا می داند چه قدر دلم برای عذرای قبلی تنگ شده ...
عذرا ای که مدت هاست در وجودم مرده ، همان عذرایی که قد تمام روزهای زندگی ام دلم برایش تنگ شده ، عذرایی که مینوشت ، میخندید، می خواند... این روزها از همه ی اینها دلسرد شده ، این روزها میخندد اما نه دیگر همچون گذشته...
همه میپندارند من عذرای گذشته ام اما حقیقت این است که عذرای کنونی نمیداند چرا،شاید فقط دارد وانمود میکند از همه چیز  دلسرد است و نسبت به همه چیز بی انگیزه ، اما میترسد از این همه دلسردی
به نظر حقیر بهترین کتاب برای مطالعه آن کتابی‌است که توسط نویسنده یا ویراستار یا ناشر به فصل‌ها یا بخش‌های حدودا ده صفحه‌ای تقسیم‌بندی شده باشد. اینگونه کتابی را می‌شود کنار تخت گذاشت تا در سگی‌ترین و له‌ترین روزان و شبان زندگی هم بشود اقلا یک فصلش را خواند و بعد سرت را بگذاری و بگیری بخوابی یا بروی سراغ بدبختی‌های دیگرت و دلخوش باشی که آهسته و پیوسته داری کتابی را تمام می‌کنی و دو زار سواد و شعور دستت را می‌گیرد در بلند مدت. وگرنه کتاب
با نام و یاد خدا 
مدرک آن تکه کاغذ رنگ و لعاب داری ست که از بعد از 4 سال خرخونی ها و صبح ساعت 4 وقتی ملت تازه به خواب میرن ما بیدار میشدیم و در دانشگاه با اساتید روانی و عقده ای سروکله میزدیم (از آموزش نپرسید که دلمان را خون کرده بودند که البته به حول قوه الهی روز فارغ التحصیلی از خجالتشان درآمدم) و شب ساعت 9 و نیم وقتی ملت در حال عشق و حال بودند ما تازه به خانه ی سرد و نموری که افرادش نسبت فامیلی نزدیکی با مرغ ها داشته و ساعت 7 و نیم میخوابیدند میرس
سلام :)
1. بدبخت ِ مفلوکتون روز عیدی رفته مدرسه، خسته و افسرده، داغان و پژمرده برگشته.
2. شبی 3 تست باید برا معلم شیمیمون بفرستیم. بعد من دوتا آزمون شیمیامو خب گند زدم دیگه. رفتم بهش گفتم. بعد امروز اومد سر کلاس اسما و درصدا رو تک تک خوند، بعد من داشتم سکته می کردم، به من رسید بهم گفت باهم حرف زدیم دیگه. دیگه نبینم :| منم پرام ریخته بود، داشتم تشنج میکردم گفتم باشه :||| بعد سوال داد بچه ها حل کنن دوباره اومد پیش من. زد پشتم گفت چرا انقد عقب نشستی؟ از این
امروز دوباره آزمایشگاه فیزیک داشتیم و انقدر بهمون خوش گذشت موقع آزمایش و بعد با تعریفای استاد حس خفنی بهمون دست داد که نگم براتون. امروز به اعتراض بچه‌ها ما دیگه اولین گروه انتخاب نکردیم که چی آزمایش کنیم و میز نیرو به ما افتاد بعد وقتی بعد از کلی تفکر یکسری داده به دست آوردیم و نشون استاد دادیم شگفت زده شد که ما تونستیم با وسایل بسیار بسیار داغان و افتضاح آزمایشگاه با اختلاف ۰.۳ نیرو رو به دست بیاریم.
تازه اگه یکم کمتر بازیگوشی میکردیم و دق
بسم الله الرحمن
الرحیم-نظریات شخصی است-جناب اقای وزیرامور خارجه المان در کنفرغنس مطبوعاتی بعضی
موارد صدایش ازته چاه می امد وروحیهاش راباخته بود وخبرنگاری سئوالی کرد که روحیه
پیدا کند از جمله  درباره اسرائیل ایشان
فرمودند که درباره اسرائیل سابقه تاریخی دارد-وقابل بحث نیست- خوب فلسطین سابقه
تاریخی -  ومذهبی دارد که جای بحث نیست-
اتفاقا قران مجید همین حرف را میزند که دوگوره موحدین وغیرموحدین- هردو اصولی
وبنیاد گرا میشود وخداوندمنان بین این
گفتی: "دوستت دارم." نه... دروغ چرا؟ گفتی: "دوستتان داشتم." بین این دو تا زمین تا آسمان فرق است. گفتی: "من از دوازده سال پیش یک وقتهایی دوستتان داشتم." و نگفتی: "تا امسال... تا همین امروز... تا همین الان." و من نفهمیدم این "یک وقتهایی" دقیقا به کدام روزها برمی گردد! 
به لبخندهایی که  فرو می خوردی و نگاههایی که می دزدیدی و "سلام"هایی که از آنها می گریختی یا به لحظه هایی که محو می شدی در خودت و مرا نه می دیدی، نه می شناختی!
به همه قایم باشکهایی که من چشم نمی گذا
گفتی: "دوستت دارم." نه... دروغ چرا؟ گفتی: "دوستتان داشتم." بین این دو تا زمین تا آسمان فرق است. گفتی: "من از دوازده سال پیش یک وقتهایی دوستتان داشتم." و نگفتی: "تا امسال... تا همین امروز... تا همین الان." و من نفهمیدم این "یک وقتهایی" دقیقا به کدام روزها برمی گردد! 
به لبخندهایی که  فرو می خوردی و نگاههایی که می دزدیدی و "سلام"هایی که از آنها می گریختی یا به لحظه هایی که محو می شدی در خودت و مرا نه می دیدی، نه می شناختی!  به همه قایم باشکهایی که من چشم نمی گذ
گفتی: "دوستت دارم." نه... دروغ چرا؟ گفتی: "دوستتان داشتم." بین این دو تا زمین تا آسمان فرق است. گفتی: "من از دوازده سال پیش یک وقتهایی دوستتان داشتم." و نگفتی: "تا امسال... تا همین امروز... تا همین الان." و من نفهمیدم این "یک وقتهایی" دقیقا به کدام روزها برمی گردد! 

به لبخندهایی که  فرو می خوردی و نگاههایی که می دزدیدی و "سلام"هایی که از آنها می گریختی یا به لحظه هایی که محو می شدی در خودت و مرا نه می دیدی، نه می شناختی!  به همه قایم باشکهایی که من چشم نمی گ
این کلمات ذهنم را به اشغال خود در آورده اند،هر کاری دلشان بخواهد می کنند!رژه می روند،فریاد می کشند،وقتم را می گیرند و گاهی ناگهان غیبشان می زند!واقعا از دستشان عصبانی می شوم ولی منکر این نمی شوم که گاهی عاشقانه بهشان گوش می دهم.
می خواهند به من بفهمانند دیگر کافی ست.چه کافی ست؟بی تفاوتی،ضعیف بودن،بچگی،کله خرابی و مهم تر از همه،نابود کردن خود!این کلمات به من می گویند باید اینها را کنار بگذارم.چرا که واقعا دیگر بس است.
چه شده است؟می گویم،حتما!
اوایل هفته::
مامانم:یاسمن! چهارشنبه آیین نامه داری!بشین بخون!
من:(شبش زنگ زدم یگان بش گفتم آیین نامه شو بده ببینیم چگونه کتابیست!)
من:(صبحش مجدداً زنگیدم به یگان و کاشف به عمل اومد که دیشب یادش رفته بوده کتابو بم بده! یکی از یکی داغان تریم!)
سه شنبه::
مامانم: فردا آیین نامه س!خوندی؟!
من:(کف دستمو کوبوندم به پیشونیم!) راسی یگان کتابو نیاورد مامان؟!؟ن؟!؟ بیخی هفته بعد امتحان میدم! الان آبروم میره!
بابام:نه همین فردا برو آشنا شی که ازین به بعد بشینی بخو
دیگه حالم داره از خودم بهم میخوره که تا تقی به توقی میخوره پست میذارم. ولی خب...چه کنم که نیازمندم. به حرف زدن و شنیدن. شما هم اگر یک هفته تمام با دو بزرگسال استرسی، و یک کودک روی مخ در خانه گیر می افتادید، همین حس را می داشتید(دارید؟)
 
ایچی(1):دورارارا(سه تا را) را نگاه کردم :) تا هشت قسمت اول گیج و ویج بودم. ولی بعدش...قشنگ تر شد. آهنگ اندینگش عاااالیه 
درباره یه شهریه با یک عالمه شخصیت که همه شون به هم ربط دارن و داستان خودشون رو هم دارن. یه شهر پر از
انسان گاهی اوقات انگار خودش را در جایی از زمان جا گذاشته است. لحظه‌ای که یادآوریش آدم را به نقطه‌ای میخکوب می‌کند. برخی چیزها دکمه فراموشی ندارند فقط دکمه On و Off دارند که آن را روشن نگه داریم یا خاموش کنیم. دوستان خوبی که داشتیم و الان نداریم یا اگر داریم باید به کیلومترها فاصله بینمان فکر کنیم. دوستان مجازی که داشتیم و الان  نداریم یا اگر داریم خیلی وقت است چراغشان را خاموش کرده‌اند و دیگر نمی‌نویسند.
قبلا چقدر زمان وجود داشت تا با هم باشی
یک عدد دانشجوی خسته و لهیده هستم که انقدر داغون شده بود حتی اساتیدش دلشون براش کباب شد روز آخر! خدایی ترم دیگه اگر خواستم یک جوری واحد بگیرم که ۵ تا امتحان رو پشت هم بدم بگیرید منو بزنید. 
امتحاناتم به جز دوتاشون خیلی عالی بودن و راضیم ازشون و یکشنبه دوم یکی از امتحاناتی رو داشتم که ازش راضی نبودم بخاطر اینکه من شنبه‌اش هم امتحان داشتم و نرسیدم بخونمش و گفتم صبح میخونم ولی صبح روز امتحان یه کار اداری داشتم و لعنتیا اجازه ندادن جزوه‌امو ببرم
از رهگذر توقعی ندارم!!اسمش روشه دیگه...
.
در ره زندگی ناگهان او را میبینم...
حتی اگر چشم در چشم شویم...
حتی اگر لبخند بزنیم...
و حتی اگر چند صباحی روی همان نیمکت معروف که در نوشته هایم پرسه میزند بنشینیم...
میگذرد!!
بی صدا...
بی خبر...
روزی که در امواج اندیشه های بی پایان روی نیمکت تنهایی هایم شب میشود...
ناگهان پرتاب میشوم به آسمان... و باز میگردم... و او نیست!!!
Y.G.R
.
.
تالا شده سفر کنین به یه جایی که تالا نرفتین و ندونین که از هر شهری که الان هستین تا مقصد چقد
هم‌این ما که ادعا داریم ادعایی نداریم، ما که خود را فروتن و خاکی می‌دانیم، ما که دل‌شکسته و پنچر و داغان هستیم، اگر خدای ناکرده، بلا به دور، هفت قرآن به میان، یکی از راه برسد و از ما خوش‌ش بیاید و به ‌ما علاقه نشان دهد و ما را مورد محبت و توجهِ خاص خود قرار دهد و حالی‌مان کند که دوست‌مان دارد، هم‌این ما، خودمان را می‌گیریم‌ و هوایی می‌شویم و تازه پی می‌بریم که بله چه قدرت و لذتی در دوست داشته شدن و مورد نیاز بودن، نهفته است!
بله، ماجرا به
اوایل که از کهیرهایی که میزدم و خارش های وحشتناکم خسته شده بودم... 
که فهمیدم عوارض داروهامِ و طبیعیه
بعد از مدتی معده درد گرفتم دکتر گفت مهم نیست عوارض داروِ 
سر درد های وحشتناکی میگیرم دکتر میگه عوارض داروِ
داروهات و قطع نکن
یکی دو ماهی هست مفصلام کلا درگیرن
که فهمیدم اینم از عوارض داروِ!!!
به دکتر میگم این داروها فایده ای هم دارن؟
درمان میکنن بیماریم و؟ 
با قاطعیت گفت نه!!!!!
این دارو پیشگیری میکنه از سرطان!!!!
همه درد و مرض هارو بگیرم تا شااای
دوست دارم روزی خدا را دعوت کنم به کافی شاپ مورد علاقه ام به صرف چای و عصرانه! آنقدر با لیوان چای ام بازی بازی کنم که سرد شود و ضربان قلبم بیشتر و بیشتر. دستانش را بگیرم و بگشایم و "امانت اش" را بگذارم کف دستش و نفس راحتی بکشم.
بگویم خیلی خدای بی مسئولیتی بود که وقتی انسان از روی نفهمی و جهل این امانت را قبول کرد،دوتا نزد پس کله اش و نگفت برو غلطت را بکن بچه! تو رو چه به امانت داری!
میگویم چرا انسانش را خوب تربیت نکرده ؟! آخر خدای بزرگم! چطور به انسان
چقدر فضای توییتر مسخره و بی مصرفه. حتی یه بارم تو زندگیم ازش خوشم نیومده! از همون راهنمایی که با کلی اسکل بودن و اینکه دوستانی که داشتن(!) میگفتن خیلی باحاله و این حرفا، من خوشم نمیومده و همچنان هم نمیاد. اصلا چه سودی داره؟ خیلی عبثه! تازه مدل حرف زدن همه هم یه جوره، و زاره. این حجم از مخالفتمو برای بقیه سوشال مدیاها نیز دارم به جز اینکه بعضیاشون برای زندگی روزمره لازمن و بعضیاشون میشه برای یادگیری استفاده بشه، و یا حداقل فضای بهتری دارن! ترسم ا
خریت من انتها ندارد..شاید هم زیادی منفی نگرم .نمی دانم کلا من هیچی نمیدانم!قسم میخورم تمام اطرافیان،چه کسی که یکبار مرا دیده چه کسی که مرا بزرگ کرده خیال می‌کنند من خودم را علامه دهر میدانم یا حداقل به خودم اطمینان دارم ،واقعا دارم به این فکر میکنم که هیچ کس !حتی یک نفر هم نیست که من را بشناسد امکان ندارد بتواند رفتار من را پیش بینی کند یا لااقل چیزی که در فکرم میگذرد بفهمند ..خب اینم از این ناشی می شود خودم هم خودم را نمیفهمم کلا نفهمم!الان که
خریت من انتها ندارد..شاید هم زیادی منفی نگرم .نمی دانم کلا من هیچی نمیدانم!قسم میخورم تمام اطرافیان،چه کسی که یکبار مرا دیده چه کسی که مرا بزرگ کرده خیال می‌کنند من خودم را علامه دهر میدانم یا حداقل به خودم اطمینان دارم ،واقعا دارم به این فکر میکنم که هیچ کس !حتی یک نفر هم نیست که من را بشناسد امکان ندارد بتواند رفتار من را پیش بینی کند یا لااقل چیزی که در فکرم میگذرد بفهمند ..خب اینم از این ناشی می شود خودم هم خودم را نمیفهمم کلا نفهمم!الان که
عنوان: انگار خودم نیستمنویسنده: یاسمن خلیلی فردنشر: ققنوستعداد صفحات: 440سال نشر: چاپ اول 1396
کتاب را که دست میگیری و شروع به خواندن که می کنی، دنبال شخصیتی می گردی که انگار خودش نیست. اما با هفت راوی مواجه می شوی که هر کدام گذشته و حال را به زبان خود روایت می کنند تا تصاویر مه گرفته، واضح و واضح تر شوند. صفحات را پیش می روی، می خوانی و تصور می کنی و غرق می شوی و همچنان به دنبال آن فردی که از خودش فاصله گرفته است، غافل از اینکه تمام هفت راوی ناخواسته
Hi
من بالاخره اومدم:/
ینی اونقدی ک بعد کنکور دهنم صاف شد قبلش نشد.
والا..
حالا ول کنین اینا رو
بزارین تعریف کنم براتون که چقد سر کنکور دهنم صاف شد:/
من کله صبح ساعت شیشو نیم پا شدم که ساعت هشت برسم قوچان
ینی بابام با سرعته بالای اون سرعتی که هی بوق میزنه اومد که من بیچاره برسم که کنکور عاااااالی مو بدم:/
حالا...
عمومیا مو که هیچی
اصن حرفشو نزنین
ریاضیمو خوب دادم
اقتصادمم خوب دادم حالا
دیگه بعدش ادبیات و عربی به پنجام نمیرسه
شایدم زیر بیس شه اصن
بجون
 
آخرین باری که آرزوی مرگ کردم را به یاد می آورم. وقتی بود که یک نابینا می خواست از پلی فلزی و بی حفاظ بر روی جوی آبی عریض رد بشود و چون با عصای سفیدش به هیچ نشانه ای نرسیده بود با شنیدن صدای پایم، از من کمک خواست:
-: " ببخشید اینجا پُل ه؟!..."
-: " بله آقا، اما چیزی نیست. راحت رد می شید..." 
و بعد که او را به آن سمت پل هدایت کردم و تشکر آرامش را شنیدم تازه فهمیدم چه گفته ام!! " راحت رد می شید!"... بله، برای منی که چشم داشتم؛ دیدن آن پل درب و داغان و رد شدن از رو
این متن طنز و غیر واقعی است، ایستگاه نشوید :/
اگر شما این نشانه‌ها را دارید به این معناست که شما در دستۀ باهوش‌ها قرار می‌گیرید:
1- به طرز عجیبی بی‌نظم و شلخته هستید، وسایل اتاقتان را پیدا نمی‌کنید و هیچ چیز را سر جایش نمی‌گذارید.
2- تمایل به بیدار ماندن در شب دارید و شب‌ها را به دانلود پرداخته و در روز دانلودی‌های خود را تماشا می‌کنید.
3- شما مغرور هستید و دیگران را حقیر فرض می‌کنید.
4- علاقه به شنیدن موزیک دارید، مخصوصا موزیک‌های گروه شکم
بی مقدمه می گویم، اگر می دانستم کار پروژه ای که دکتر فیروزی می گفت پیاده کردن دو ساعت و نیم وویس جلسه است و فعلا دو ساعتش 22 صفحه آچهار شده، واقعا قبول نمی کردم. این روز ها که تقریبا می توان گفت کمی شلوغ است. این روز ها مدام به این فکر می کنم که پختگی این است که روایط خانواگی، روابط عاطفی، مشکلات و مسائل اصلا نباید در استوری ها و پست ها و عکس های پروفایل نفوذ کنند که اگر اینطور باشد، انگار چیزی کم است. حانیه چند وقت پیش یک استوری گذاشته بود با این
این محمد هم که با یه توییتی شیلنگ عن رو گرفت به هیکل ما که آقا هر ایرانی یک بلاگ و هر بلاگ یک "تراوشات ذهن من" . ولله من اونموقع که بلاگ زدم اصلا کسی تراوشات ذهنی نداشت. کاملا یونیک و یونیکورن وار این اصطلاح به ذهنم رسید و بر عرصه این پیکر بلاگ آن را حک نماییدم. آری این بود از داستان تراوشات 
حالا که ممد گیر داد و نخوایم زیر بار این تیپیکالیسم له بشیم عوضش کردم گذاشتم "پسماند های کورتکس های مغزم". هم خارجی تره هم یونیک تر تا که همسایه نگوید که تو در
• لعنت به این ماسک!
بابا تبعات این آلودگی خیلی داغان تر از چیزیست که فکرش را می کنید! البته گویا نخبگان کشور ما دانشجویان را مصون از هر گونه آسیب میبینند،البته خب آنها متخصصند و صاحب نظر!ما را چه به انتقاد اصلا؟موجودی که در شاخص الودگی بالای ۱۵۰ باید به دانشگاه برود واضح است که تنها هدف زندگی او کسب علم است و بس! حتی هوای ماسک شیمیایی لازم هم نباید حواس اورا از درس و بحث پرت کند؛انتقاد از مسئول بی مسئولیت که بماند. خصوصا ما خوزستانی ها که عادت
شب قبل با خودم قرار گذاشته بودم که وقت سحر، نان و پنیر گوجه‌ای را به شکل مکتب تفکیک بخورم؛ یعنی پنیر را جدا، گوجه را جدا و نان را جدا در دهان بگذارم و بعد اگر نمک هم خواستم دهان را به سمت سقف باز کنم و نمک را سمت دهانم بپاشم. اما این اتفاق نیفتاد و ساعت گوشی‌ام زنگ خورد و من از کابوس همیشگی ریختن دندان‌هایم بیدارم شدم و خیلی فلسفی طور از خودم پرسیدم که چرا این زنگ کوک شده؟ و اصلا یادم نمی‌آمد که چه اتفاقی در حال افتادن است...
دو ساعت بیشتر نخواب
بعد از گذشت تقریبا سه روز از آزمونی که کمی باعث دلشوره ام شده بود اینجا اومدم ... تا ببینم وبلاگم چطوره دیدم مثل همیشه دنج و خلوت باقی مونده ...
در جواب تموم کسایی که پرسیدن امتحانمو چطور دادم اینو گفتم :یا خیلی خوب دادم یا خیلی بد ....
شما که غریبه نیستین امتحانمو نه خیلی خوب دادم نه خیلی بد، من فقط امتحانمو خوب دادم ،ولی از اینکه با قاطعیت بگم خوب دادم میترسم ،چون هیچوقت به تست نمیتونم اعتماد کنم کلا با وجود چهار گزینه مشکل دارم،برای همین از جمل
یه ریلیشن شیپ رو فقط احساس غریبگی میتونه داغان کنه. 
یا حالا فرندشیپ!
(عصن درحدی که احساس میکنم بقیه مشکلاتم برگرفته ازونه. عصن خیلی جالب :|)
الان من تو همون نقطه ایم که خداپرستان و این حرفها(ببینین، بحث پیچیده نشه. من فقط میگم نمیدونم هست یا نه. بودنشم خیلی خوبه، فقط احساس ضعیف بودن میده. میدونی، یعنی وقتی یه اتفاقی میوفته و تو توان روبه روییشو نداری به یه نیروی برتر خودتو متصل میکنی که معلوم نیست وجود داره یا نه و ممکنه فقط یه حسی درون تو باشه.
بعد از انرژی گیرنده ترین کابوس دنیا خسته ترینم:/ وقتی خواب بودم میدونستم خوابه ! میدونستم کابوسه !‍ اما دوست نداشتم خودم رو بیدار کنم! یه جمله ای بود میگفت میدونین چرا من خودم رو با چکش میزنم ؟! چون وقتی بس کنم اونوقت حس خیلی خوبی داره!
خواب دیدم سر جلسه ی کنکورم . از همون اولش معلوم بود خوابه! چون هیچ جوری نمیتونست منطقی باشه که خانم ا.ک.ب.ر.ی مراقب جلسه ی کنکور باشه!( یه بار باید یه پست جدا گانه راجع به خانم الف که بیشترین ظلم ها رو در حق دانش آموز
  محله ی اراج از نظر محدوده ی جغرافیایی ، از شمال به اتوبان ارتش ، از جنوب به اتوبان شهید بابایی ، از شرق به اتوبان امام علی و از غرب به خیابان شهید لنگری و میدان اراج منتهی می شود . این محله یکی از محلات ناحیه 9 منطقه یک است.این محله دارای 11667 نفر جمعیت است که در قالب 3578 خانوار در این محله زندگی میکنند.
این محله در گذشته به صورت دهکده بوده است زمین های این دهکده در ابتدا متعلق به حاج ابراهیم خان ظهیر الدوله بوده که بعدها این زمینها توسط میرزا محم
دیانای عزیزم
چرا وبلاگت خالیست؟ منتظرم بخوانمش.
بحث را عوض نمی کنم. اصلا هم نمی خواهم به رویم بیاورم که چند هفته(دوتا؟)است که بهت زنگ نزدم.
واقعا مرا ببخش. تا آخر نامه را بخوانی، می فهمی دلم واقعا برایت تنگ شده بود. ولی میدانی...بیشتر دلم برای خودم تنگ شده بود. از ماریا هم بپرسی بهت می گوید، تا بهم زنگ نمی زد، باهم حرف نمی زدیم. باید از همه چیز دور می بودم.
وحالا، خبرها:
شب یلدای فامیلی جمعه شب بود. یلدای اصلی، شب شنبه بود که من و باران دوتایی گرفتی
الاء عزیزم سلام
کاش میشد این نامه رو ده سال پیش دستت میرسوندم... 
اون موقع که احساس تنهایی کردی
ای کاش اون موقع تو محیط بهتری بودی
کاش میشد درس و جدی بگیری  بخاطر شیطنت هات اصلا ناراحت نباش
همه بچه های ارومی که حسرتشون و میخوردی و خودت و میکشتی بتونی مثل اونا کم حرف و اروم بشی اونها همه پشیمونن که چرا تو سن و سال تو شیطنت نکردن 
آلاء عزیزم وقتی اولین پسر برای دوستی بهت پیشنهاد داد و سه ماه رفت تو مخت و با حرف های عاشقونه و کارهای خاص دلت و بدست ا
الاء عزیزم سلام
کاش میشد این نامه رو ده سال پیش دستت میرسوندم... 
اون موقع که احساس تنهایی کردی
ای کاش اون موقع تو محیط بهتری بودی
کاش میشد درس و جدی بگیری  بخاطر شیطنت هات اصلا ناراحت نباش
همه بچه های ارومی که حسرتشون و میخوردی و خودت و میکشتی بتونی مثل اونا کم حرف و اروم بشی اونها همه پشیمونن که چرا تو سن و سال تو شیطنت نکردن 
آلاء عزیزم وقتی اولین پسر برای دوستی بهت پیشنهاد داد و سه ماه رفت تو مخت و با حرف های عاشقونه و کارهای خاص دلت و بدست ا
دو تا فرو رفتگی سرخ روی پیشانی که سمت راستی زخم شده و دوتا روی گیجگاه که سمت چپی به طرز جدی تری زخم شده. جای چسب ها و زخم ها همچنان روی سینه. و سر بسته شدن زخم های ارنج! داستان این ارنج برمیگردد به همان تست تیلت و تخت مزخرف شصت درجه. فشار سنج هر دو دقیقه فشار دست چپم را میگرفت و من هر بار حس میکردم استخوان های دستم دارند بهم فشرده میشوند! شب قبل خواب پنبه و چسب ازمایش خون را کندم و دیدم پوستم زیرش داغان شده است! از دو جا کاملا رفته بود مثل تاول های س
شکل نماز چند سال است ذهنم را درگیر کرده و سوالی که همیشه داشته‌ام این است که چرا باید هر روز این کار تکراری را انجام دهم؟ محتوای نماز که چیز جدیدی ندارد، دائم یک سری حرف را باید تکرار کنیم و یک سری حرکات را انجام دهیم.
یکی از وجوه حکمت نماز که امام صادق در حدیث بیان کرده این است که نماز ضامن بقای دین است. پیامبران می‌آمدند و فراموش می‌شدند تا این که خداوند نماز را برای دین وضع کرد.
اما وجهی که من شخصا به آن رسیدم وجه هویت بخشی نماز است. ما جوانا
جمعه فرصتی شد تا بریم به دامان طبیعت و نفس بکشیم ..طبیعت تو این مدت حواسش به کرونا نبود و همینطور برای خودش سبزِ سبز شده بود. چشمه ها دونه دونه از هرجا بیرون زده بودن و گنجشک ها براشون میخوندن ..من تا دورتر نگاه میکردم و مدام شعر سهراب تو گوشم زمزمه میشد ، دشت هایی چه فراخ کوه هایی چه بلند ! من ذوق میکردم و با پدر جان راه میرفتیم و میگفتم چجوری این همه قشنگی اینجا جمع شده و پدر با لبخند از کارِ خدا میگفت وحرفای منو تایید میکرد .
نفس که میکشیدی باز ش
سلام علیکم:)
یه چیزی ذهنمو درگیر کرده شدید، دوستی دارم که یه پیج فیک داره، و بااون پیج فیک، خود واقعیشه، با عکس کس دیگه، و اونجا بدور از قضاوت ادمها، شخصیت حقیقی خودشو به نمایش میذاره، اما با تصویر جسمی یکی دیگه، حالا اگر فکر میکنید من بیکارم ورفتم چنین چیزی رو کشف کردم سخت در اشتباهید چون بنده اصلا نه وقتشو دارم نه حوصلشو وفقط یه بار در عمرم با موبایل یه نفرو سرکار گذاشتم بعد اونم بوسیدم گذاشتم کنار چون دیدم طرف مقابل چقد داغون شد از نظر احس
• مریم یه هنرمند به تمام معناست. نقاشی همه‌ رو می‌کشه، حتی تصویر منم کشیده. طراحی و سیاه - سفید، رنگی و با مداد و راپید و آبرنگش فرقی نداره؛ اون فقط نقش می‌کشه. روزی که داشت این طرح رو می‌کشید، تعجب نکردم چون مریم « همه » رو می‌کشید. ازش پرسیدم این کیه؟ گفت « سردار سلیمانی ». برام مهم نبود چون سردار ندیده نبودم و با خودم گفتم این هم یه سردار مثل بقیه است… چند وقت بعد - اگه اشتباه نکنم - سردار  « حسین همدانی » شهید شد و در حاشیه‌ی مراسم بزرگداشت
• مریم یه هنرمند به تمام معناست. نقاشی همه‌ رو می‌کشه، حتی تصویر منم کشیده. طراحی و سیاه - سفید، رنگی و با مداد و راپید و آبرنگش فرقی نداره؛ اون فقط نقش می‌کشه. روزی که داشت این طرح رو می‌کشید، تعجب نکردم چون مریم « همه » رو می‌کشید. ازش پرسیدم این کیه؟ گفت « سردار سلیمانی ». برام مهم نبود چون سردار ندیده نبودم و با خودم گفتم این هم یه سردار مثل بقیه است… چند وقت بعد - اگه اشتباه نکنم - سردار  « حسین همدانی » شهید شد و در حاشیه‌ی مراسم بزرگداشت
مشاورهٔ تربیتی

مدتی بود که سوال‌هایی در زمینه تربیت فرزند داشتم و شوق فراوان برای رسیدن به جواب.از استاد ارجمندمان حاج‌آقای مظاهری درخواست مشاوره کردم و ایشان، که همیشه به ما لطف دارند، پذیرفتند.با تماس ما مشاوره شروع شد:در برابر حرف‌های بدی که بچه‌ها از جاهای مختلف یاد می‌گیرند و تکرار می‌کنند، چه باید بکنیم؟
مقدمه
ایشان سخن را با مقدمه‌ای شروع کردند:۱. بچه‌های ما در همین جامعه بزرگ می‌شوند، به مدرسه می‌روند، به کوچه و خیابان و پار
سلام 
راستش برای "پویش درخواست از بیان، من ریش و قیچی رو داده بودم دست خودْتون. (لینک)
اما باز دوستان لطف داشتن و خواستن نظر بنده رو هم بدونن.(لینک)
حقیقتاً من نه سررشته ای دارم و نه توان مالی دارم و نه ابتکار عمل دارم و نه خلاقیتی که بخوام پیشنهاد بدم تا «آنهایی که نیستند و ما تصور میکنیم هستند را به وجود بیاورم» و از ایشان تقاضایی هم داشته باشم.
گفتنی ها گفته شده و خواستنی ها خواسته.
شاید فهم و درایتِ منِ حقیر به کمال نرسیده که فکر میکنم "بیان" ه
هوالمحبوب
هیچ وقت با کسی تعارف نکن، مخصوصا سر مسائل کاری، نهایت چیزی که در این تعارف‌ها عایدت می‌شود، جیب بی‌پول و اعصاب داغان است، برای پول کار کن نه برای وجدانت، در کار معرفت به خرج نده، اجازه نده کسی از معرفتت سواستفاده کند، با کسانی که دوبار بهت بی‌احترامی کرده‌اند، برای بار سوم وارد گفتگو نشو، تمام چیزهایی را که دیگران نقل می‌کنند باور نکن، آدم‌ها همیشه بخشی از واقعیت را به نفع خودشان تغییر می‌دهند، قبل از اینکه آدم‌ها با هجده چ
یک. دور میدان کتاب بودم‌. پیاده. حواسم به زمین نبود. دیرم شده بود. با عجله و بدون هیچ توجهی تند و تند راه می‌رفتم. یکهو صدای مردی بلند شد که با خشونت تمام گفت مورچه ها رو بپا. در کسری از ثانیه به حرفش عکس العمل‌نشان دادم و سرم را پایین انداختم. یک کلنی مورچه جلوی پایم بود‌. انقدر که اگر قدم روی زمین می‌گذاشتم دست کم پنجاه تایی مورچه له می‌کردم. به طرز خنده آوری قدم هایم را کنترل کردم ... ایستادم. برگشتم سمت صدا. پیرمردی بود که روی یک صندلی چوبی د
مملکت افتاده در بحران ماسک
ای هزاران مرگ بر سلطان ماسک
 
صف به صف دیدم که هر جا بسته‎اند
مثل من صدها نفر خواهان ماسک
 
هرچه جستم، هرکجا رفتم؛ نبود
وای بر جمله خریداران ماسک
 
ماسک شد محبوب ملیون‎ها نفر
دست‎ها افتاده بر دامان ماسک
 
جای اینکه ماسک آویزان کنیم
ما همه گشتیم آویزان ماسک
 
از کرونا ما اگر جان در بریم
می‎شویم افسرده و داغان ماسک
 
بسته‎ام گونی به روی صورتم
تا کنم اینگونه من جبران ماسک
 
آنکه باید چاره‎ی درمان کند
گشته خود بیچاره
رفیق روز بی‌قراری، بی‌قرارم
حرفایی برای کسی که نیست ،نمیدونم میخواست باشه
یا نه،اصلا دلش با ما بود یا نه
بعضیا تنهان چون یکی ترکشون کرده و بالاخره یه
روزی دوباره از تنهایی درمیان

بعضیا هم تنهان چون خودشون رو ترک کردن! بهترین
آدم دنیا هم بیاد نمیتونه اینا رو از تنهایی
 خودشون دربیاره!

ولی تنهایی ما از نوع اولشه

حال خود آدم خوب نباشه یه چیزه، حال اونکه دوسش
داری خوب نباشه یه چیزه، اینکه نتونی
 حالشو خوب کنی خودش کلا یه چیز دیگه‌س،
استیصال
روی تخت هتل دراز کشیده ام و سعی می‌کنم بخوابم. هر بار که برادرم پایش را میبرد بالا و پرت می‌کند روی تخت، نچ نچی می‌کنم که یعنی: مگر نمی‌بینی خوابم؟ اما خودم هم می‌دانم که خوابم نخواهد برد. غم بزرگی روی دلم سنگینی میکند. نمیدانم چیست. چشمانم را باز میکنم. از پنجره درخت‌ها دیده‌ می‌شوند. اتاق تاریک است و خنک. همه خوابند. توی این فکرم که چرا قبل از فروش کتابهایم، پولش را نگرفتم. اصلا شاید پول زیادی خواسته ام. یا نه، خیلی کم؟ دیگر این که چه کس
دیانای عزیزم
میخواهم به هانه اینکه دارم به تو نامه می نویسم، سر 44 نفری که این وبلاگ کذایی را می خوانند درد بیاورم. ولی فقط بهانه است. تو نمیخوانی...همانطور که من یادم رفته چطور باید روحت را بخوانم. قبلا می توانستم. یادت هست؟ چند سال پیش بود؟ یک دهه؟ 
برایت مینویسم چون من دلتنگم. شاید خودم هم چندان دلتنگ نباشم. احتمالا به خاطر ناطور دشت خواندن است. بله دارم ناطور دشت را میخوانم. اسمش را نشنیدی؟ عیبی ندارد. این هولدن، راوی داستان مدام دلش تنگ است.
قاب موبایل مزین به تصویر شرلوک عزیز را روی پیشخوان گذاشت و به انتظار ایستاد، هلهله‌ی محکمی، سکرانه تا بالای گلویم آمد که نگهش داشتم، دست بردم که برش دارم و بگویم همین لطفا، دست بردم که زیپ شخصیت‌دانم کشیده شد، آنجایی از هری پاتر، در سالن اسرار، گوی‌های پیشگویی روی زمین می‌افتاد، خرد می‌شد و هاله‌ی شبحین، نجواکننده، به بیرون می‌سرید، شبیه همان، زیپ شخصیت‌دانم باز شد و شبح‌ها دانه دانه بیرون ‌‌می‌آمدند، هر کدام چیزی نجوا می‌کردند و
یک:
سوخت انتهای قلب شمعیت و دیگر نداشتی ...
با نور چشم تو ... نشستیم و ساختیم!!!
دو:
ابر خوردیم زیر چتر و چای هم!
کلوچه ها گریستند که جای ما کجاست؟!
سه:
خوردیم غصه تورا و تو با داستان عشق ...
چون سعدی گلستان ساختی و ...مسجع جوابمان!

چهار:
نیاز پشت نیاز که پنجره ی اتاق ....
باید رو به ماه باشد ...
چقدر درگیر حرف های زندگی چقدر ...
حتی یکبار هم فرصت دیدار ماه ...نشد!
پنج:
لوله ی تفنگ رو به گلوی من مرتب ... حرف می زد!
حتی یکیش هم!به گوش گلوی من ... نمی رسید!
شش:
مزار شش گو
 
شما یادتون نمیاد. هرچی بدبختی و مصیبت و فحش و فضیحت توی استادیوم های فوتبال داشتیم، کار «یک عده تماشاگرنما» بود و بس. یعنی همه صد و نود و نُه هزار و نهصد و نود و شش نفری که توی جایگاه تماشاگران استادیوم آزادی نشسته بودند، خیلی مؤدب و دقیقاً طبق بخشنامه های فرهنگستان زبان و ادب پارسی، فوتبال نگاه می کردند و شش ساعت تمام، تیم شان را تشویق میکردند، اِلا همین 4نفر تماشاگرنما، که کل استادیوم را به هم می ریختند، مطالبی درباره سماور و خودروی خاور
 
یکی از جلوه‌های قابل تأمل در فرهنگ‌های اصیل، «عروسک‌های دست‌ساز یا بومی محلی» آن فرهنگ و جغرافیای خاص می‌باشد. مدارک و مستندات تاریخی ثابت می‌کنند که عروسک‌ها در تمدنهای باستانی نظیر ایران، مصر و یونان، مورد استفاده قرار می‌گرفتند. همچنین باستان‌شناسان معتقدند که عروسکها، از قدیمی‌ترین اسباب‌بازی‌های شناخته شده تاریخ بشر می‌باشند.
تاکنون عروسک‌های باستانی زیادی از مقابر و گورهای قدیمی کشف گردیده که عمدتاً از جنس چوب، خاک رُ
به سال 1397 که فکر می کنم، به نظرم می رسد روزهایی که پشت سر گذاشته ام خیلی بیشتر از 365 تا بوده است! مگر می شود این همه ماجرا و تغییر فقط در 365 روز اتفاق افتاده باشد؟! بعضی از خاطرات این سال، آن قدر برایم دور و دست نیافتنی هستند که هی از خودم می پرسم مطمئنی 97 بوده است و نه سال(های) قبل از آن؟

1. در یک نگاه کلی، 97 شکر خدا برای من سال خوبی بود (البته در زندگی فردی و صرفه نظر از اوضاع و احوال داغان کشور). تجربه های کاری بسیار متنوعی داشتم. همکاری با موسسه ها
«جدایی» عمیقا من را اندوهگین کرد. اندوهگین نه به معنای سوگوار و نه به معنای ناراحت. اندوهگین به معنای سرشار شدن. جوری که بخواهم مثل هنری بارتز بنشینم روی صندلی و سرم را رو به آسمان عقب بگیرم و منظم نفس بکشم. جوری که حس کنم از آن لحظه‌هاست که می‌توانم حس بی‌وزنی کنم. اندوهگین به معنای همان حس نقل‌قول اول فیلم از آلبر کامو، آن قدر عمیق که همزمان حس کنی از خودت جدا شده‌ای و در این جهان هم حضور داری...«جدایی» قصه‌ی یک معلم بود، یک معلم جایگزین. م
نکته بسیار بسیار مهم! لطفا هیچ کلمه ای مبنی بر اینکه این نوشته ها در مورد چه کسانیه مطرح نکنید. من سعی کردم هویت ها رو بیان نکنم. شماهم کمک کنید تا حریم خصوصی بقیه حفظ شه. ممنونم. 
۱: از دوره میهن بلاگم میشناختمش. ان زمان ۱۵ ساله بودم گمانم. (واقعا پنج سال میگذره؟ !) انتخاب رشته دبیرستان را کردم و وای که آن سالها چه قدر تنها بودم! المپیادی بود و عاشق فیزیک! من؟ داغان دو عالم در فیزیک! شب قبل از امتحان فیزیک، گفته بود صبح زود _ ساعت سه گمانم_ بیدارم می
«پرسش مهر»
چگونه مدرسه شادی داشته باشیم؟
*بخش داستان*
نویسنده:اسرا دریجانی
مدرسه:دبیرستان دوره اول فرزانگان
استان کرمان شهرستان بم
دختر عمویم خیلی وقت است که از پیش ما رفته.اخرین بار که با او صحبت میکردم درباره مدرسه و دوستانش پرسیدم ،اما گویا از وضع مدرسه اش ناراضی بود. با گلایه و حسرت می گفت :خیلی کوچک است،مدرسه ای تنگ که جایی برای نفس کشیدن نیست.اما با این حال بسیار شلوغ است. از در و دیوار دانش اموز می بارد.کلاسهای کوچکی دارد که صندلی ها در
«گسست» عمیقا من را اندوهگین کرد. اندوهگین نه به معنای سوگوار و نه به معنای ناراحت. اندوهگین به معنای سرشار شدن. جوری که بخواهم مثل هنری بارتز بنشینم روی صندلی و سرم را رو به آسمان عقب بگیرم و منظم نفس بکشم. جوری که حس کنم از آن لحظه‌هاست که می‌توانم حس بی‌وزنی کنم. اندوهگین به معنای همان حس نقل‌قول اول فیلم از آلبر کامو، آن قدر عمیق که همزمان حس کنی از خودت جدا شده‌ای و در این جهان هم حضور داری...«گسست» قصه‌ی یک معلم بود، یک معلم جایگزین. معل
اصلی در منطق وجود دارد که می‌گوید: وقتی همه عوامل نادرست را حذف کنی، چیزی که باقی مانده قطعا حقیقت دارد.
خب، بیا امتحان کنیم. عوامل ما کدامند؟ چه فاکتورهایی در دسترس داریم؟
یک: تو مادر بی‌نقصی بودی._غلط. هیچ‌کس بی‌نقص نیست، حتی تو.
دو: تو مادر افتضاحی بودی._غلط. افتضاح نبودی. ایده‌آل و رویایی نه، اما افتضاح هم نه.
سه: من دختر قدرنشناس و مزخرفی بودم، و هستم.
پس بر اساس منطق، می‌توانیم نتیجه بگیریم که مورد سوم حقیقت دارد. خب، اعتراضی نیست.
مسئله
 
نام کتاب : خاطرات آیت‌الله خلخالی( از ایام طلبگی تا دوران حاکم شرع دادگاه‌های اتقلاب اسلامی )نویسنده: آیت‌الله حاج شیخ صادق خلخالی(۱۳۰۵-۱۳۸۲)
نوبت و تاریخ چاپ: چاپ افست ( چاپ اول ، اسفند ۱۳۷۹)ناشر: نشر سایهتعداد صفحات: ۵۳۴  صفحه.اندازه‌ی صفحات:  ۱۵×۲۲/۵عکس:  داردشابک:  ۹۶۴۵۹۱۸۲۵۱    |    ISBN: 964-5918-25-1
* تاریخ ورود به کتابخانه‌ی شخصی:* تاریخ مطالعه: مطالعه‌ی اول از  شنبه ۹۸/۰۸/۰۴ (۱۶:۱۱) تا  یکشنبه ۹۸/۰۸/۱۲ (۰۰:۴۰)
 
* معرفی و بررسی :بسم الله الرحم
جلسه حدود ۱۰ دقیقه دیر تر از وفت تعیین شده تمام شد. البته با اصرار و کمی هم ترش رویی من. صبح که تماس گرفته بود و خبر از جلسه اضطراری داد من تاکید کردم که ساعت ۱ ظهر کلاس دارم بنابراین تا آن موقه باید تمام شود. وقت جلسه ساعت ۱۲ و سی دقیقه تعیین شده بود. اما مثل در ایران مثل همیشه که جلسات دیر تر تشکیل می‌شوند این جلسه هم استثنا نشد. وقتی شروع کرد رویکردش را فهمیدم، مثل همیشه کلی مقدمه و کلی اطلاعات پراکنده و بدون ساختار که با لب و دهانی واژه‌شکن(ی
نام کتاب : خاطرات آیت‌الله خلخالی( از ایام طلبگی تا دوران حاکم شرع دادگاه‌های اتقلاب اسلامی )
نویسنده: آیت‌الله حاج شیخ صادق خلخالی(۱۳۰۵-۱۳۸۲)
نوبت و تاریخ چاپ: چاپ افست ( چاپ اول ، اسفند ۱۳۷۹)ناشر: نشر سایهتعداد صفحات: ۵۳۴  صفحه.اندازه‌ی صفحات:  ۱۵×۲۲/۵عکس:  داردشابک:  ۹۶۴۵۹۱۸۲۵۱    |    ISBN: 964-5918-25-1
* تاریخ ورود به کتابخانه‌ی شخصی: اوایل مهرماه ۱۳۹۸* تاریخ مطالعه: مطالعه‌ی اول از  شنبه ۹۸/۰۸/۰۴ (۱۶:۱۱) تا  یکشنبه ۹۸/۰۸/۱۲ (۰۰:۴۰)
 
* معرفی و برر
به نام خدا
 
نمی‌دانم کجای کار می‌لنگد اما هیچ چیز در این مملکت سر جای خودش قرار ندارد!
هیچ چیز که گفتم البته اغراق است و اگر به معنای واقعی کلمه هیچ چیز سر جایش نبود الان وضع خیلی بد تر از این حرف ها بود(هر چند الان هم چنگی به دل نمی‌زند) اما حداقل بعضی چیز های مهم سر جایشان نیستند، مثلا آدم های لایق و با سواد و کار بلد و دانشگاه رفته و خدا شناس بیشتر از این که در بطن حوادث و در وسط رودخانه‌ی جریان اتفاقات کشور باشند، در ساحل آرامش خود به دور ا
شنبه: شب قبلش انقدر فس و فس کردم که ساعت دوازده خوابیدم از اون ور هم ساعت چهار بخاطر کابوس بیدار شدم. صبح هم ساعت نه و ده دقیقه کلاس معارفی داشتم واقع در دانشکده انسانی در حکیمیه بنابراین خوابالو صبح کله سحر از خونه زدم بیرون و هشت و چهل دقیقه دانشکده بودم اومدم برم سمت کلاس که یه پسری جلوی راهم رو گرفت گفت کلاست اینجا تشکیل نمیشه چون هنوز ثبت نام ادامه داره و باید بری طبقه سوم بپرسی کلاست کجاست خلاصه با آسانسور رفتم طبقه سوم و دیدم اونی که بای
نیمه شب از مرز ترکیه گذشتیم. ساعت سه‌و‌نیم شب است. یک‌و‌نیم به وقت ترکیه. دیروز ساعت یک بعد از ظهر حرکت کردیم. اتوبوس خوب بود تا اینکه آقای مسنی آمد و گفت که من سرجایش نشسته‌ام. کمی بد اخلاقی کردم ولی بلند شدم و رفتم صندلی کناری نشستم. ردیف سوم بودم. با آقای پنجاه ساله‌ای همراه شدم. در صندلی جلویی ما کامران سپهران و امید پناهی‌آذر، ناشر کتاب کودک نشسته‌اند. دنیا چقدر کوچک است. لب مرز به اسم شناختمش. اسم از محسن آزرم آوردیم،‌ به نیکی. چقدر
آن هایی که طرفدار بخشودن و گذشت هستند غالبا ادعا می کنند که ارزش بخشودن و گذشت در این است که هم فرد بخشاینده و هم فرد بخشوده شده را رها و قوی می کند: بخشودن و گذشت به ما امکان می دهد غل و زنجیر گذشته ای پر از خطا را از پایمان برداریم و رو به سوی آینده ای کنیم که آکنده از تلخی ها و نفرت ها نیست.بخشودن نوری است که در تاریکی جهان می درخشد: بخشودن نه تنها نشانه ای از مهربانی، بلکه نشانه سخاوت و بلندنظری هم هست، هدیه ای رایگان که هم نصیب فرد بخشاینده و

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها